menusearch
mamasen.ir

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

جستجو
شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳ | ۱۱:۴۴:۲۹
۱۴۰۳/۱/۱۴ سه شنبه
(1)
(0)
تو نیکی می‌کن و در دجله انداز
تو نیکی می‌کن و در دجله انداز

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز
دکتر اسداله الوندی
 
روزی که برای اخذ مدرک فوق لیسانس عازم دانشگاه شدم، با خودم عهد بستم حتما با استاد ارجمندم جناب آقای دکتر اکبری ریاست وقت دانشگاه که انسانی بی نهایت متواضع و از اقتصاددانان بزرگ ایران بود، خداحافظی کنم.
کارهای مربوط به فارغ التحصیلی را انجام دادم. دست آخر امضای دکتر رحیمی مانده بود.
وقتی به محوطه اتاق ایشان وارد شدم، متوجه شدم با دکتر اکبری گپ و گفت و جلسه ای دارند، تصمیم گرفتم وارد نشم‌، از منشی پرسیدم می‌تونم برم داخل؟
پاسخ داد آری.
امضای آخر پای مدرک تحصیلی ( فوق لیسانس) ثبت شد و من آماده خداحافظی شدم .
دکتر اکبری نصایحی مشفقانه ای داشتند، سراپا گوش شدم و دست آخر که خواستم از اتاق خارج شوم
دکتر رحیمی گفت یادت باشه *اگه جایی استخدام شدی کار مردم رو خوب انجام بدی*...
آن موقع من در بانک مسکن استخدام شده بودم لیکن نصیحت ایشان همیشه در گوشم ماند.
سال ۱۳۹۸ بود. من معاون بانک مسکن شعبه سردار جنگل جنوبی یاسوج بودم.
عموما سعی می‌کردم در محل کارم با تواضع و خوش اخلاقی به مردم پاسخ دهم.
یکی از روزها، شعبه بیش از حد شلوغ بود. پیرمردی کم سواد برای دریافت تسهیلات روستایی به من مراجعه کرد.
فرم های لازم را به ایشان دادم که تکمیل کنند و با دیگر مدارک مربوطه به واحد تشکیل پرونده مراجعه کنند.
روز بعد، آخرِ تایم، دیدم ایشان در صف مشتریان ایستاده و هنوز نسبت به تکمیل فرم ها اقدام نکرده است ‌...
از اینکه کلی برایش توضیح دادم و هنوز فرم ها رو تکمیل نکرده بود، ناراحت شدم. با حالت عصبانیت بهش گفتم که روزی که فرم ها را تکمیل کردی به شعبه مراجعه کن ...
تایم کاری به پایان رسید و درب شعبه بسته شد.
هنگامی از پله ها پایین می‌رفت، ناخوداگاه صدا و سفارش دکتر رحیمی در گوشم پیچید.
از شعبه بیرون آمدم و با صدای بلند صدایش زدم، لبخندی زد و برگشت بهم گفت، نمیشه خودت فرم ها رو برام تکمیل کنی؟
پاسخم مثبت بود‌.
علیرغم اینکه خلاف مقررات بود، چند دقیقه ای نشستم و فرم ها را برایش تکمیل کردم.
شماره تلفنم را بهش دادم و گفتم چند روزی مرخصی هستم، از شنبه هفته آینده انشاله هستم.
پیشانی ام را به نشان تقدیر چند بار بوسید و خداحافظی کرد...
من برای ثبت نام خواهرم در آموزش و پرورش سیستان و بلوچستان رهسپار شهرستان بمپور شدم ...‌
مسئولان امور اداری آموزش و پرورش شهرستان بمپور، با نظم و انضباط خاصی مدارک را از نومعلمان تحویل میگرفتن.
نوبت ما که شد تلفنم زنگ خورد، با توجه به اینکه درگیر کارِ ثبت نام خواهرم بودیم، شرایط ایجاب می‌کرد که پاسخ ندهم،
سماجت تماس گیرنده باعث شد دست آخر پاسخ دهم. متوجه شدم همان پیرمرد است و سوال بانکی دارد. پاسخ تلفن و مشاوره من به ایشان چند دقیقه ای طول کشید ...
پس از اتمام مکالمه، یکی از کارمندان امور اداری پرسید شما اهل کجا هستید!
گفتم اهل یاسوج!
گفت تمام مکالمه شما را متوجه شدم.
گفتم آره گویش ما ساده هست و به راحتی قابل فهم!
گفت نه!
مادرم اهل یاسوج است!
گفتم کجای یاسوج؟
گفت سپیدار.
بی نهایت از این اتفاق خوشحال شدم ...
شماره همراهش را گرفتم و ما جهت ادامه فرآیند ثبت نام و ساماندهی به دیگر واحدها مراجعه کردیم.
پایان وقت اداری، زمانی خواستم از ایشان خداحافظی کنم، گفت به مادرش اطلاع داده و شما ناهار میهمان ما هستید ...
می دانستم که بر بلوچ سختتر از آن نباشد که دعوت ایشان را رد کنی!
پذیرفتم و با خواهرم رهسپار خانه ایشان شدیم!
آری استوار دادخواه که سال های قبل از انقلاب در پاسگاه سپیدار مشغول خدمت بود، دختری از روستای سرسپیدار را به همسری انتخاب کرده بود ...
همسرش با روی باز از ما استقبال و پذیرایی کرد و تا روزی که زنده بود ما را *ککا* ( برادر ) می‌خواند...
تمام طول روز به این فکر می‌کردم، بین تماس پیرمرد یاسوجی و این اتفاق در دلِ بیابان سیستان و بلوچستان رابطه ای وجود دارد. چه دست نامرئی جز خدا می‌تواند اینچنین هماهنگی خلق کند؟
استوار دادخواه و همسرش سالها به عنوان ماوای امن برای عموم لرها در سیستان و بلوچستان نقش آفرینی و میزبانی می‌کنند.
این بانوی باصلابت و نجیب زاده، سال ۱۴۰۲ برای همیشه چشم از جهان فرو بست...
میهمان نوازی، شوخ طبعی و نوع دوستی ایشان می‌تواند سرمشقی برای نسل جوان و خصوصا اهل بیت ایشان باشد...
روحش شاد و یادش گرامی باد.

نظرات کاربران
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

بستن
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

3 نظر